فکر من شد که جهان را به تماشا برویم آبرومند بخواهیم جهان را ز خدای |
| در پی دانش و اندیشه و معنا برویم |
ای دلا باش که اندیشهی باطل نکنیم |
| خویش را همسفر مردم غافل نکنیم |
آن زمانی که به دل شوق سفر بود مرا قلم فکربرانگیز مرا گفت بگوی |
| پنجه در زلف دلآویز هنر بود مرا |
گویند کیمیای سخن، خوش سرودن است |
| خوشتر از آن مسیر خدا را ستودن است |
آفرین بر او که فرمان داد این پیغام را |
| تا نیاریم از پی آزار مردم گام را |
تا می حکمت دلدار به جام است مرا |
| تا از آن می به جهان شرب مدام است مرا |
دل من دوباره یاران به مسیر او روان شد |
| به مسیر او که عقلم ز نگاه او جوان شد |
ای قلم یادم از جوانی شد |
| خاطراتم چنان که دانی شد |
هر كه در سايهی الطاف تو محصور بماند |
| از بد حادثه در سير جهان دور بماند |
ای دل اگر بخواهی، رازت نهان بماند |
| باش آنچنان که نامت، در داستان بماند |
بهاریه های دل انگیز راد
به امید خدای عدل و میعاد
خداوند شعور و فکر آزاد
خدای مثبت اندیشان دنیا
خدای خسرو و شیرین و فرهاد
خداوندی که تنها او تواند
کرونا را نماید ریشه بر باد
سران مملکتهای جهان را
سفارش میکند اندیشه ی راد
شما کامروزتان را نیست معلوم
نمیدانید فردا را چه نوزاد
نرفته پایتان تا بر لب گور
نرفته ریشه تان تا همره باد
به جای کشمکش را پروراندن
به جای این همه تحریم و بیداد
چنان فرهنگ ایران دلانگیز
که هست اندر مسیرصلح وآباد
مسیر دوستی بر مردم آرید
گریزید از مسیر ظلم و بیداد
به قول دوستان مهربانم
که ما را انجمنشان کرده امداد
همه در مثبت اندیشید زیرا
در این ره بر جهان آید دو میلاد
گریزان میشود زین ره کرونا
وزین بیشش مفرمایید امداد
همه بر این جهان آرامش آرید
که دنیا را چنین خواهد دل راد
بهاریه های دل انگیز راد
دوستان چون میشود فصل بهار
دل به دنیا میشود امّیدوار
دشت را آهو به رقص آرد ز شوق
کوه را رقصیدن شیر و شکار
خودنمایی میکند سرو سهی
زینت آرد نسترن بر جویبار
این همه نعمت چو بیند طبع راد»
گوید اینان را که بنمود آشکار؟
عقل میگوید تو خاموشی بجوی
او که دنیا را بود آموزگار
به که گویی در تمام کائنات
این جهان را او بود پروردگار
بهاریه های دل انگیز راد
کیست دوباره گویدم از هنر جهان بگوی
وز هنری که میرود همره جسم وجان بگوی
گه به مسیر چشمه ها در دل کوهسارها
گاه بیا ترانه ای از دل عاشقان بگوی
فکر مرا روانه کن در دل دشت و کوهسار
یا بنشین کنار من قصه ازاین وآن بگوی
چون شده فصل نوبهار یاد ضمیر ما بیار
زانچه نگفته هیچکس همره دوستان بگوی
انجمن دل مرا یاد بیاور ای قلم
آن سخنی که میرود در پی پرنیان بگوی
کشت درخت توت را یاد جهانیان بیار
میبرد این هنر مرا روی به آسمان بگوی
گر شود این جهان ما رو به دیار پرنیان
فکر زمانه این زمان می بشود جوان بگوی
کیست دوباره آورد یاد من این ترانه را
تا که دوباره آورد یاد من از جهان بگوی
ای نفس لطیف راد تا که بماندت به یاد
شکر خدای هوش را مثل فرشتگان بگوی
بهاریه های دل انگیز راد
سیمرغ آسمان خیال مرا بگوی
بر بال تو سیاحت صحرایم آرزوست
با تو به قله ی اورس میتوان برفت
همراه تو به خواب و به رؤیایم آرزوست
همراه با قلم که سفیر فراست است
گردش به گرد گنبد مینایم آرزوست
درکوه و دشت و باغ و گلستانو بوستان
همره شدن یه مردم دانایم آرزوست
با طرح پرنیان که جهان را فرا گرفت
راهی بچین و هند و اروپایم آرزوست
در زیر سایه هنر توت و پرنیان
آبادی سراسر دنیایم آرزوست
مانند شمس و حافظ و سعدی و مولوی
فصل بهار دیدن صحرایم آرزوست
گاهی سخن اگرچه روان شد بکشمکش
صلحی روانه رو به تماشایم آرزوست
گر چه حسود هرزه نخواهد مرا بدید
آنجا که کس نرفته بر آنجایم آرزوست
یکبار دیگر ای دل من در جهان بگوی
بالاترین بلندی دنیایم آرزوست
با یاری خدای به همراه هوش راد
رفتن به ماه و مهر و ثریایم آرزوست
بهاریه های دل انگیز راد
نوبهار آمد و ایام شتابیدن گل
میرود دل ز پی منظره ی دیدن گل
دشت وبستان وگلستان شده پرشور ونشاط
کوه شد آیینه ی راز پسندیدن گل
آسمان پر ز هیاهوست ز آهنگ بهار
گوییا هست تماشاگه رقصیدن گل
با وجودی که گناه است، نه منعش نکنید
گر نسیمی است پی پرده درانیدن گل
ابر و باران شده مأمور ز الطاف خدای
تا ببارند به هنگام خرامیدن گل
در تمامی جهان دیده ی اندیشه ی راد»
خواهد از لطف خداوند درخشیدن گل
بهاریه های دل انگیز راد
یادم آمد که یکی گفت چه گویی ز بهار؟
بسکن این قصه که توصیف بهار اینهمه نیست
گفتم او گر نکند رنجه قدم ایندوسه روز
بوستان را به خدا، نقش ونگار اینهمه نیست
تو چه دانی که بدون نفس گرم بهار
سرو را در چمن و باغ، وقار اینهمه نیست
اف بر آنان که ندانسته در آن سیرکنان
میسرایند که الطاف نگار اینهمه نیست
قلم فکربرانگیز من این گونه نوشت
تو چه دانی که صف دولت یار اینهمه نیست
راد» اینان همه از همت دلدار شماست
ورنه زیبایی طاووس وشکار اینهمه نیست
بهاریه های دل انگیز راد
دوباره طایر طبعم به فکر کامرانی شد
جهان گویی که او را روزگار نوجوانی شد
زمستان شد به پایان و عروس نوبهار آمد
زمین آیینه ی راز خدای مهربانی شد
چنان دنیا مزین شد به الطاف خداوندی
که بستان جای آهو و شکار باستانی شد
قلم آمد برقص از دیدن گلهای رنگارنگ
گلستان باز بیدار و به فکر میزبانی شد
ز بس توصیف گل کردم به امیدخدای دل
جهانگوئی مراگویدکه اشعارت جهانی شد
تشکر کن دلا از او که فرمان داد گلها را
که هرکس شکراو گفتا حیاتش جاودانی شد
به یادم آمد از مرغ دل راد اندر این دنیا
که میگفت اینچنین فکرت او آنچنانی شد
زمینی گفت میگفتم سخندر بزم اهل دل
به لطف داور دانا، شعورم آسمانی شد
درباره این سایت